نویسنده: آرمین لنگرودی
جایگاه “پسر خدا” را نه تنها در فرهنگ یونانی، بلکه در منابع یهودی نیز میتوان یافت. این نام اما در این دو فرهنگ به دو مفهوم کاملاً متفاوت برداشت میشد. در برنامهٔ «پرگار بیبیسی» در اینمورد گفتم، که در زبانهای شرقی رابطهٔ میان مفاهیم، میتوانست به بگونهٔ روابط انسانی بیان شده و توضیح داده شود. مثال من در اینباره این بود، که در فرهنگ شرقی، یک دروغگو را میتوان با عنوان «پسر دروغ» (بن الکذب)، یعنی «کسی که وارث دروغگویی است» توصیف کرد. و اگر این دروغگو در کار خود بسیار حرفهای عمل نماید، او را بمقام «پدر دروغ» (والد الکذب)، یعنی کسی که پدیدآورندهٔ دروغگویی بوده ارتقاء داد. ما بدون تردید هنوز بخاطر میآوریم، که صدام حسین نیز جنگ نهایی خود را «اُمالحرب»، بمعنی «مادر جنگ» میخواند. با این روش سنجشی میتوان پیوند مسندها را در توان و میزان نزدیکی آنها به فعل یا فاعل بیان کرد. به همین نسبت «پسر خدا» بودن هم بیان “میزان نزدیکی” این دو به یکدیگر است. بنابر تمامی منابع یهودی، خداوند کسی را پسر خود میداند که برگزیدهٔ او و دربَست در اختیار او باشد. در منابع رسمی و غیررسمیِ “عهد عتیق” نیز این نام یا مسند به همین معنی بکار برده شده است. بعنوان نمونه؛ این تشبیه از سوی یهوه برای پادشاهان یهود پس از مراسم “مسح” و یا شستشوی با روغن بکار میرود. در «مزامیر» در همین رابطه آمده است:
«و من پادشاه خود را منصوب کردهام، بر کوه مقدس خود صهیون. […] خداوند به من گفته است، تو پسر من هستی، که امروز تو را پدید آوردهام». (بخش ۲، بندهای ۶ و ۷).
و یا زمانی که یهوه «داوود» را از نیت خود، مبنی بر برگماردن فرزند او بمقام پادشاهی آگاه میکند:
«زیرا روزهای تو تمام خواهد شد و با پدران خود خواهی خوابید (خواهی مُرد) و ذریت تو را كه از صُلب تو بیرون آید، بعد از تو استوار خواهم ساخت، و سلطنت او را پایدار خواهم نمود. […] من او را پدر خواهم بود و او مرا پسر خواهد بود.» (کتاب دوم ساموئیل بخش ۷ بندهای ۱۲ تا ۱۴).
در جای دیگری از مزامیر آمده:
«بندهٔ خود داود را یافتم و او را به روغن مقدس خود مسح کردم […] او مرا خواهد خواند که تو پدر من هستی، خدای من و صخرهٔ نجات من. من نیز او را نخستزادهٔ خود خواهم ساخت، بلندتر از پادشاهان جهان» (بخش ۸۹ بندهای ۲۰، ۲۶ و ۲۷).
حال این “فرزند خدا” یا “فرزند اول” (نخستزاده) میتوانست حتا یک “اسم جمع” و بمعنی “برگزیده” هم باشد و ما این فرم را در گفتهٔ یهوه به موسی میبینیم:
«و به فرعون بگو خداوند چنین میگوید: اسرائیل، پسر من و نخستزادهٔ من است، و به تو میگویم پسرم را رها كن تا مرا عبادت نماید، و اگر از رها كردنش اِبا نمایی، همانا پسر تو، یعنی نخستزادهٔ تو را میكشم» (کتاب خروج، بخش ۴ بندهای ۲۲ تا ۲۳).
و یا در «ارمیاء» (بخش ۳۱ بند ۹):
«… زیرا كه من پدر اسرائیل هستم و افرایم نخستزاده من است».
همانگونه که مشاهده میگردد، تمامی زمینهٔ ارتقای عیسی بمقام «فرزند خدا» در روم، این سنت یهودی بود، که بیشتر یک استعاره بود تا یک مفهوم ژنتیکی. اما در زمانی که این نام زمینههای فرهنگیِ یهودی خود را ترک کرد و در فرهنگ یونانی وارد شد، فهم امروزی مسیحیت شروع به شکل گرفتن نمود. در آنجا بود که این «استعارهها» بمعنی کلامیشان، آن مفهومی را یافتند، که با فرهنگ خدایان یونانی و فرزندان زمینیشان خوانایی پیدا میکرد.
مفهوم ژنتیکیِ فرزندی خدا در یک جامعه با فرهنگ یونانی امری طبیعی مینمود و در چنینی اتمسفری، آنانی که یادآور ریشهٔ یهودی این مفهوم میشدند و بنا بر آن به “وحدانیت” خدا تأکید داشتند، به «ارتداد» محکوم میگردیدند، که «آریوس» (Arius) هم یکی از آنها بود. در همین ارتباط بود که آریوس به جامعهٔ نوپای مسیحی گوشزد میکرد؛
«پسر هیچ وجه اشتراکی با خدا ندارد. او شبیه خدا نیست و جوهر همسانی هم با او ندارد. پدر بواسطهٔ جوهر خود با پسر متفاوت است و از این دیدگاه، بیگانه از اوست، چرا که پدر ابدی (بدون آغاز) است» («اسناد مشاجرات آریانی»).
حال در اینجا آریوس با نامیدن مسیح بعنوان پسر، چیزی بغیر از همان معنی یهودی در نظر ندارد که فرزندان خدا را با «بن آدم» (انسانزاده) خطاب میکرد. این مسند را خنوخ (Enoch) هم در مورد خود بکار میبرد. در کتاب «خنوخ حبشی» در بارهٔ «فرزند انسان» میخوانیم:
«او همان کسی است، که عادل است و عدالت در نزد اوست. و او تمامی رازها و گنجها را نمایان خواهد کرد، چرا که او برگزیدهٔ خداوندِ تمامیِ روحهاست …» (بخش ۴۶ بند ۳). […] «و در گوشم زمزمه شد: تو همان بنآدم هستی …» (بخش ۷۱ بند ۱۴).
حال اگر عیسی بعنوان “پسر خدا” همان “بنآدم” است، پس او انسانی است که به خدا نزدیکی ویژهای دارد. در این رابطه هم آریوس[۱] عیسی را همچنان مخلوق خدا میدانست و نه خود خدا. او میگفت: «عیسی در دانش خود محدود و در وجود خود تغییرپذیر بود». بزبان سادهتر: «عیسی دانش مطلق نبود و سرشت ابدی نداشت» و اینکه این تنها خداوند است که بگمان آریوس “تغییرناپذیر و عالم بر همهچیز است»[۲]. او میگفت که تنها یک انسان میتواند الگویی برای انسانها باشد و نه یک خدا. خدا نمیتواند انسان را تجربه کند و به همین دلیل انسانها به “الگویی” از میان خود احتیاج دارند، که آنها را به سوی خدا راهنمایی سازد. با این نظریات، آریوس در زمان خود میتوانست یک نقطهٔ بازگشت به ریشههای یهودی و اولیهٔ مسیحیت باشد:
«ما تنها به یک خدا اعتقاد داریم، که خالق یکتا است و مخلوق نیست، نامُردنی، ابدی، بدون آغاز، عالم مطلق، رحمان، حاکم و داور برای همه».
این همان خدای موسی است، که مجموعهای از تمامی خصایص کلیگرایانه (holistic) بود، که عیسی بعنوان یک حاخام یهودی هم او را به همین گونه میشناخت. اما در زمانی که آریوس زندگی میکرد، باد در جهت دیگری میوزید و هیچکس خواهان بازگشت به دوران ناآرامیهای جنگ یهود و شورشهای ضد رومی نبود.
به آریوس برای گفتن این سطور فحاشیهای زیادی شد: «نقزن، نیمهجانور، دهنلق، بیشرم، بیفایده و دیوانه». این القاب را حتا میتوان در یکی از نامههای کنستانتین در بارهٔ او خواند. بخاطر همین گفتهها بود که بیانیهٔ شورای نیقیه در تکفیر او نوشته و صادر شد.
در باره سرشت عیسی در شورای نیقیه
شورای نیقیه نظریهٔ مخالفِ گرایشِ آریانی را به صورتِ زیر فرموله کرد:
«ما به یک خدا ایمان داریم، به پدر (ایمان داریم)، همانی که بزرگ است […] و همچنین به سَرَورِ ما عیسی مسیح، به پسرِ خدا، آن که تنها فرزندی است که از خداوند زاده شده، یعنی؛ از ذاتِ خدا (به وجود آمده)، خدایی از خدا، نوری از نور، خدایِ حقیقی از خداییِ حقیقی، “نطفه شده” و نه خلق شده، با سرشتی همسان پدر، […] همانی که برای ما انسانها و برای رستگاری بشریت نازل و به گوشت (به معنی انسان) تبدیل شد […] و اما آنهایی که میگویند: “زمانی بود، که او نبود”، و” او قبل از نطفهگذاری وجود نداشت”، و او از نیستی بوجود آمده، و یا آنهایی که میگویند، پسرِ خدا از یک موجود دیگر به وجود آمده، یا اینکه او خلق شده، تغییرپذیر و فانی است، همهٔ اینها مورد نفرینِ (و لعنت) کلیسا میباشند».
در واقع مشاجرات نیقیه زمانی بالا گرفت که در متن اولیهٔ آن، که توسط اوسبیوس [۳] در برابر شورا قرائت شده بود، جملهای اضافه گشت، که از قلم قیصر روم کنستانتین میآمد. در این جمله از مسندی استفاده شده بود که مسیح را «همجوهر» (homousius) خدا میدانست. “همجوهری” عیسی با خدا بمعنی خدا بودن او بود. برای آریوس، که این واژه را نمیپسندید، عیسی نه “همجوهر” بلکه “شبیهجوهر” با خدا بود، یعنی او سرشت عیسی را “شبیه” به خدا (homoiusios) میدانست. اگر به نگارش یونانی این دو مفهوم دقت شود، خواهیم دید که در اینجا اختلاف بر سر یک (i) بود که در وسط واژه پیشنهادی کنستانتین گنجانده شده بود! بنابراین سرنوشت جایگاه عیسی در کلیسای رومی و بدینترتیب دومین انشعاب بزرگ مسیحیت (پس از پاولوس)، به این انتخاب واگذار شد که آیا با قبول (i) عیسی همچنان یک انسان باقی بماند که بشر را “بسوی خدا” رهنمود بوده؟ و یا با حذف آن، عیسی را به مقام خدايی رساند، که برای راهنمایی بشر خود مجبور به “انسان شدن” گشته بود!
چهار هفته پس از آغاز شورا، کنستانتین – که هنوز غسل تعمید نشده و بنابراین هنوز نمیتوانست مسیحی باشد – از تمامی حاضران خواست تا بیانیه را، بصورتی که خود تغییر داده بود، امضا کنند. هر کسی که از امضا سر باز میزد، با خطر اخراج از کلیسا روبرو بود. از میان ۳۰۰ اسقف شرکتکننده در شورا، ۱۷ نفر جانب آریوس را گرفتند. از این گروه ۵ نفر امضا نکردند. کنستانتین به آنها مجدداً چند روز وقت داد و سرانجام ۳ نفر از آنها هم امضا کردند. اوسبیوس بعدها نوشت، که او نه بخاطر اینکه متن را قبول داشته، بلکه تنها بخاطر شخص قیصر اینکار را کرده بود! دو نفری که امضا نکردند «سِکوندوس» اسقف شهر «بتوليمايس» در مصر و «تئوناس» اسقف منطقهٔ «مارماریکا» (مابین مصر و لیبی) بودند، که هر دو از کلیسا اخراج و از مقام خود برکنار شدند. آریوس هم از مقام خود عزل و از مصر اخراج، نوشتههایش به آتش کشیده شدند و کسانی که آنها را مخفیانه میخواندند، مجازات میگشتند. در حقیقت در جریان شورای نیقیه، این کلیسا نبود که بر علیه آریوس پیروز شد، بلکه این کنستانتین بود که بر کلیسا پیروز گشت و مسیحیت را بر طبق آیین خورشیدپرستانهٔ خود تغییر داد.
این داستان اما در اینجا خاتمه نیافت. آریانیسم در آنزمان نه تنها کشور، بلکه خانوادهٔ قیصر را نیز به دو اردوگاه تقسیم کرده بود. آریوس در داخل دربار و در بین نزدیکان کنستانتین هم هوادارن استوار خود را داشت، که از جملهٔ آنها میتوان از خواهر او و یا زنبرادرش (باسیلینا) نام برد. پسر همین زن بود که بعدها با نام «جولیان مرتد» دوباره کمر به جمعکردن بساط مسیحیت از دربار روم بست، که سرگذشتش در کتاب من «و انسان خدا را همسان خود آفرید» آمده است. این وقایع و آنچه که پس از مرگ کنستانتین در میان آریانیها و مخالفین آنها رخ داد، نشان میدهند که تا چه اندازه کلیسا و سازمان آن بازیچهٔ دست قیصر روم و اهداف قدرتجویانهٔ او شده بودند. همین درگیری بیش از اندازه در امور حکومتی و دنیوی در دوران کنستانتین دلیلی شده بود، تا برخی از روحانیون ناراضی مسیحی از تغییرات مداوم قوانین کلیسا بنفع حاکمان رومی (حال از سوی هر گروهی) به تنگ آمده و در انتخاب یک زندگی زاهدانه در بیابانهای مصر، به مقابله با سیاسی شدن دین مسیح میپرداختند. نوشتههای غیررسمی کشف شده در «نجعحمادی» مصر، احتمالاً نتیجهٔ تلاش همین راهبان در حفظ «کتابهای ضاله» از دست مأموران دولت و کلیسا بوده است.
–——-–
زیرنویس:
۱) آریوس اسکندرانی (سدهٔ سوم و جهارم م.) بر این نظر بود که عیسی مسیح دارای مقام الوهیت نبوده و در مقامی پایینتر از خداوند قرار دارد. به عبارت دیگر پسر و پدر در الوهیت با یکدیگر مشترک نیستند و مقام پسر پایینتر از پدر است. این دیدگاه به آریانیسم مشهور است، که در شورای معروف نیقیه به کفر متهم شد.
۲) حال اگر این جملهٔ آریوس را به مفهوم اسلامی آن ترجمه کنیم، میتوانیم گفته «یوحنای دمشقی» مبنی بر اینکه “پیامبر اسماعیلیان از شاگردان آریوس بوده است” را بهتر بفهمیم. نگاه کنید به مقاله من تحت عنوان «اسلام در نوشته یوحنای دمشقی».
۳) اوسبیوس (یا یوسبیوس) قیصریهای، متکلم و مورخ مسیحی بود. آثار او یکی از مهمترین منابع برای تاریخ اولیه کلیسا را تشکیل میدهند. از این رو از او بعنوان “پدر تاریخ کلیسا” یاد میشود و در زمره پدران کلیسا به شمار می رود. او در دربار اشتغال داشت و نویسندهٔ زندگینامه کنستانتین (Vita Constantini) هم بود. او در سال ۳۱۳ م. به سمت اسقف قیصریه برگزیده شد. نسخهٔ اولیهٔ بیانیهٔ نیقیه دستنوشته او بود. در مشاجرات برعلیه آریوس او نقش روشنی نداشت و حتا از آریوس در برابر اسقف اسکندریه دفاع کرد و تکفیر آریوس را تنها در زیر فشار کنستانین امضا نمود. در مباحثهٔ ما در بیبیسی بنظر میآمد، که همصحبتم جناب مهرداد رحیمی او را نمیشناسد.